بسم الله الرحمن الرحیم

دل توی دلم نبود ، قرار بود به دیدن شخص مهمی بروم ، تمام وجودم استرس بود و قلبم تند تند میزد ، در بدنم احساس سرما میکردم با این که از تپش قلبم عرق کرده بودم . نمیدانستم وقتی او را ببینم چه بگویم ، ی لحضه به خودم آمدم!!! 

آیا واقعا برای دیدنش آماده بودم  ؟ خب مگه چطوری میتونستم آماده بشم ؟ باید چیکار میکردم که نکردم ؟ 

لباس مرتب پوشیدم ، مسواک هم زدم ، حتی عطر هم زدم     همینا کافیه فکر کنم ...

خب رسیدم پشت درب

اجازه ورود گرفتم و وارد شدم . مگه او اجازه داد ؟ ای وای ! چه کار زشتی ، همینطوری وارد شدم. بدون این که بفهمم بهم اجازه داده یا نه ! یاد برادر کوچکم افتادم که وقتی بدون اجازه من وارد اتاقم میشد به او تشر میزدم و مجبورش میکردم برود بیرون و دوباره بیاد . تو همین فکر بودم ک چشمام رو بستم و منتظر فریادش شدم ....

اما نه ! او اینقدر مهربان بود که این کار رو نکرد . میگن از مادرا هم مهربون تره.... 

خلاصه وارد شدم و دیگه استرس نداشتم . چی شد یکدفعه، نفهمیدم ! تا قبل از این قلبم از دهانم داشت فرار میکرد و هیچ بنایی به ایستادن نداشت . قدم هام آروم شده بود و انگار باد داشت نوازشم میکرد.

اون  لحظه تازه معنای "تَقَرُب" رو فهمیدم . تقرب یعنی نزدیک شدن ، نزدیک شدن به کسی که دوستش داری ، یعنی به او پیوستن ، یعنی پا جای پایش گزاشتن و با جون و دل او رو پذیرفتن ، یعنی خودمونی شدن ، یعنی...

اما تقرب من چن چیز کم داشت .

اول اینکه گوش هایم باید یاد میگرفتند که غیر از "وحی" چیزی را نشنوند تا اکنون میتوانستم صدای او را بشنوم و جواب اذنم را بگیرم.

دوم چشم هایم باید یا میگرفتند که چیزی جز "حق" نبینند تا اکنون میتوانستم روی زیبایش را ببینم

سوم لبانم باید یاد میگرفتند که چیزی جز "یقین" نگویند تا اکنون میتوانستند با محبوب دلم سخن بگویم

باز خداروشکر وقتی به محضرش رسیدم قلبم آرام گرفت . چون اگر آرام نمیگرفت باید " مومن به اسلام " میشد تا آرام می گرفت.

 

خواستم نزدیکی میانمان را مثل تقرب بین خودم و رفقایم کنم ...

ولی اصن مگه میشه با او مثل بقیه رفتار کرد ؟ 

همه میگویند او نوه رسول الله است . یادم نمیاد در نماز صدایم را بلند کرده باشم، چون با «الله» سخن میگفتم و ادب و شرع اجازه بلند شدن صدایم را نمیدادن ، همیشه تُن صدام آروم بوده و حتی برای نماز مغرب و عشا وسط نماز یادم می افتاد که باید بلند تر بخونم . وقتی با «الله» اینگونه صحبت میکنم پس با رسول و اهل بیتش هم باید همینگونه صحبت کنم (آروم و آهسته) . 

اگه صدامو جلوش بلند کنم معلوم میشه که نفسم بهم غلبه کرده و پوزمو به خاک مالیده و وقتی صدامو بلند میکنه یعنی میخواد ی کاری کنه که صدایش رو نشنوم . آخ ! یاد عاشورا افتادم . امام حسین (ع) که اومد حرف بزنه گفتن هل هله کنین صداش نرسه ... (یا نفس من بعد الحسین هونی)

آروم رفتم و گوشه ای نشستم و سرم رو پایین انداختم ...

چشم هام دلتنگ بودن و اشکام شوق باریدن داشتن . سرم را بلند کردم . چقدر زیاد شده بود ، این تعدد را دوست داشتم ، هرچقدر بارش اشک هایم بیشتر میشد تعداد تصویر نورانیش هم برایم بیشتر میشد .

زمانی را که آنجا بودم عاشقش شدم . سعی کردم حرف نزنم و صدای زیبایش را مابین جمعیتی که آنجا بود ، بشنوم.

 

« سکوت هایت برای شنیدن صدای او حرف بیشتری برای گفتن دارد.»

خیلی وقتا آدم باید مدت زیادی رو سکوت کنه تا بتونه بشنوه .

 

 

#زندگی_به_سبک_زیارت

#رسولی_که_زیارت_شدنی_است

#امام_رضا(ع)

#مشهد